ندای منتظران
+ نویسنده رضا نجفی آذر هریس در 6 / 11 / 1392 |
آقا اجازه!
آقا اجازه! خسته ام از اینهمه فریب
از های و هوی مردم این شهر نانجیب
آقا اجازه! گندم و حوا بهانه بود!
آدم نمی شوند...!
بیا: ماجرای سیب..
و باز برای اویی که ورای دیگران است:
آقا اجازه!
این دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران
آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان!
قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا!
«اصلا به این نوشته بگویید »داستان
من خسته ام فقط از «خاک»، از زمین
از طعنه های «آتش» و از آخرالزمان!
آقا اجازه!
سیر شد از ما خدای عشق
از بس به جای داغ تو خوردیم
حرص نان!
آقا اجازه!
سنگ شدم، مانده در کویر
باران بگو که باز ببارد از آسمان
اهل بهشت یا که جهنم؟
خودت بگو؟
! آقا اجازه هست؟! نه در این و نه در آن
«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»
در زیر دستهای نجیبت بده امان!
آقا اجازه................................!
...........................................!
باشد! صبور می شوم اما تو لا اقل
دستی برای من بده از دورها تکان
آقا اجازه! خستهام از این همه فریب
از های و هوی مردم این شهر نانجیب
آقا اجازه! پنجرهها سنگ گشتهاند
دیوارهای سنگی از کوچه بی نصیب
آقا اجازه! باز به من طعنه میزنند
عاشق ندیدههای پر از نفرت رقیب
«شیرین»ی وجود مرا «تلخ» میکنند
«فرهاد»های کینه پرست پر از فریب
آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود
«آدم» نمیشویم! بیا: ماجرای «سیب»!
باشد! سکوت میکنم اما خودت ببین ... !
آقا اجازه! منتظرند اینهمه غریب ....
............................................
مولا جان : هر چند آمدنت حتمی است ، من اما در هراس نبودن خویشم ...
کاش نسیم، عطر نفسهایت را به غربتم برساند.
تو را ای گل همیشه بهار سلام میگویم و باز چشم میدوزم به راه آمدنت ...
ولی شرمساریم از انتظار